به نقل از سایت اخبار رسانه : خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ-
چند سال پیش، در روزگار پیشاترامپ، جشن مفرح سالیانهای در کاخ سفید برگزار شد. یک گروه موسیقی مشهور و عامهپسند آمریکایی میهمان ویژه مراسم بود. باراک اوباما رئیسجمهور مودب، شیک پوش و خوش سخن آن سالهای آمریکاییها یک سخنرانی کوتاه و دوستانه در این مراسم داشت. در انتهای این سخنرانی، اوباما برای همه حاضرین یک غافلگیری ویژه داشت از جنس همان شوخیهای خاص اوباما که ظاهرا هیچوقت تکراری نمیشوند. نگاهی به جمعیت انداخت و بدون اینکه خودش ذره ای لبخند به لب داشته باشد خطاب به اعضای جوان این گروه موسیقی گفت:"دخترهای من عاشق گروه شماهستند. اما حواستان باشد که فکر بد نکنید؛ هواپیماهای بدون سرنشین ما همه جا مراقب شما هستند". حاضرین به قهقهه افتادند... ساشا و مالیا؛ دختران اوباما بیشتر از همه
باراک اوباما همانطور که با شعار انتخاباتی تغییر به ریاست جمهوری آمریکا رسیده بود تلاش زیادی برای تغییر وجهه عمومی آمریکا در جهان انجام داد و سرانجام به جایزه صلح نوبل نیز رسید. اما اوباما ظاهرا یک علاقه وحشت آمیزش را هیچ وقت نمیتوانست پنهان کند.
طبق نموداری که تصویرش را در ادامه میبینید ما با یک همبستگی مستقیم روبهرو هستیم. این نمودار مربوط به سایتی تحت عنون «خارج از دید، خارج از ذهن» است و به ما نشان میدهد که اوباما علاقه بسیار زیادی به هواپیماهای بدون سرنشین دارد.از زمان شروع ریاست جمهوری او در سال ۲۰۰۹ حملات هواپیماهای بدون سرنشین به شدت افزایش پیدا میکند. به تبع این افزایش، کودکان پاکستانی کشته شده با این حملات هم طبیعتا افزایش پیدا میکنند. این نمودار از یک اینفوگرافیک متحرک در این آدرس به دست آمده است. سایتی که طراحی شده است تا به ما نشان دهد ففقط تا زمان انتهایی سالهای ریاست جمهوری اوباما ۳۵۵ غیرنظامی و ۱۷۵ کودک در جریان حملات این هواپیماهای بدون سرنشین در پاکستان کشته شدهاند.
در بخش دیگر سایت، به تفکیک تاریخ روز و سال، همه قربانیان حملات این هواپیماهای بدون سرنشین گردآوری شده است.
اطلاعات اصلی این سایت از دو منبع اصلی به دست آمده است:
الف) اداره ژورنالیسم کاوشگارایانه: یک سازمان غیرانتفاعی مستقل که در بریتانیا مستقر است و سیاست خود را بر ارائه اطلاعات دست اول از حفرههای خالی رسانههای جریان اصلی قرار داده است. مهمترین ماموریت این اداره که دفتر اصلی آن در لندن است به دست آوردن اطلاعات دقیق از میزان کشته شدگان حملات هواپیماهای بدون سرنشین آمریکایی است. دیوید و الین پاتر تاسیسکنندگان و بانیان اصلی این ادارهاند.
ب) پروژه «زندگی زیر هواپیماهای بدون سرنشین»:یک پروژه در بخش کلینک حقوق بشر دانشگاه استنفورد آمریکاست. در این پروژه مجموعه قابل توجهی از روایتهای دست اول از قربانیان حملات هواپیماهای بدون سرنشین وجود دارد که به طور عینی و صریح نشان میدهد که این حملات چه جنایات غیربشری به وجود آوردهاند. گزارش معتبر و مفصلی در این سایت در مورد قربانیان غیرنظامی و کودک این حملات در پاکستان وجود دارد.
فرای این واقعیات گفته شده واقعیات دیگری هم وجود دارد که بزرگترین و صریحترینش این است: اگر چند آدم آمریکایی نبودند ما ایرانیها نمیفهمیدیم که این اتفاقات در یک قدمیمان افتاده است. این بزرگترین و خردکنندهترین واقعیت زندگی امروز ماست. در چند کیلومتری مرزهای سرزمینیمان کودککشی به وسیله تکنولوژی محبوب یک برنده جایزه صلح به یک رویه تبدیل شد، مردمانی در یک قدمیمان،در بیعدالتی محض رسانهای قربانی شدند و تنها کارهای رسانهای انجام شده در مورد کودکانشان، در خود غرب در حال انجام است.
هر سه منبع این گزارش آمریکایی و انگلیسی هستند و طنز تاریخی ماجرا هم اینجاست که بزرگترین دشمن ایران عامل این اتفاق است و باز هم رسانهها و هنر و فرهنگ ایرانی خموشانه نگاه میکنند. واضح است که جریان رسانهای و هنری منتقدانه سیاستهای اصلی دنیای موبلوندها، یک جریان حاشیهای کوچک در کنار جریان رسانههای اصلی است، اما چرا در این جریان حاشیهای رسانهای، جای قویترین و جدیترین منتقد این سیاستها خالی است؟
«چهار کودک پاکستانی در حمله امروز صبح هواپیماهای بدون سرنشین به منطقه هیلمند پاکستان کشته شدند. به گزارش خبرنگار...»
این نهایت کار رسانهای همه این سالهای ما ایرانیها در مورد آمریکاییهای در یک قدمیمان است و رابرت گرینوالد یک مستندساز آمریکایی است. که مستندی به نام «جنگ پهپادها» تولید کرده است. مستندی که به جنایات پرندههای بدون سرنشین آمریکایی در پاکستان میپردازد. اصلیترین سند ضدآمریکایی بودن و کودک کش بودن آمریکاییها و گرینوالد ایرانی نیست.
***
واقعیت مشهود بی واسطه و مشخص امروز ما این است که ما نه تنها در تولیدات رسانهای جریان مستقل ضدآمریکایی در دنیا نقشی نداریم بلکه در داخل کشور خودمان نیز مبارزه فرهنگی مان با آمریکا اگر از موارد بیلانپرکن و تقریبا بیمصرفی مثل زدن پلاکارد و چاپ پوستر و بنر و گرامیداشت سالروز ۱۳ آبان و ... بگذریم تقریبا هیچ است.این داستان اصلی رسانه های امروز برای ما ایرانی هاست. در داخل دنیای رسانه ای غرب رسانه های مستقلی و خردی پیدا شده اند که بر خلاف سیاست های کلان رسانه های غربی که طبیعتا بر پایه منافع حکومت ها وسرمایه دارانشان تنظیم می شود دستاویزی جز حقیقت ندارند. اگر همه این سالها اکتفا کردنمان به صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران برای اینکه تصویری متفاوت با واقعیت ساخته شده رسانههای غربی به دست آوریم عملا به ناتوانی در تبدیل شدن آن به "صدایی دیگر” شد؛ حالا رسانههای خردی در دل خود غرب به وجود آمدهاند که حرفهایتر و مطمئنتر حرفهای ما را میزنند و ما از نزدیک شدن به آنها نیز ناتوانیم.
در همه این چهل سال بعد از انقلاب، سیاست جمهوری اسلامی ایران در عرصه بین المللی در مواضع سیاسی و حرکت های ضداستعماری و ضدستم و حمایت از نهضتهای آزادیبخش و ضدجنگ و دیگر عرصههای سیاسی در خط مقدم مبارزه با امریکا و غرب ایستاده است، در همه این سالها الگوی حرکتهای جهادی و آزادیخواهانه در عرصه سیاسی بوده است و تک امید ملت های بدون رسانه دنیا برای حمایت؛ اما در عرصه فرهنگی و تمدنی به این جایگاه سیاسی بین المللی نزدیک هم نشده است.
مبارزه فرهنگی و تمدنی ما با دنیای غرب در همه این سالها کاملا محدود و بی رمق طی شده است و امروز در آستانه چهل سالگی روز «مرگ بر آمریکا» این سوال اساسی ماست: اینکه چرا باید بعد از گذشت چهل سال بزرگترین فیلم های ضدامریکایی درخود غرب ساخته شود و دست فرهنگ ایرانی از مبارزه فرهنگی با یک جریان تمدنی کاملا خالی باشد؟سیاست ایرانی پابه پای همه فعالیت های سیاسی غرب در همه عرصه های سیاسی فعال و پیشتاز، بدون عقب نشینی با روحیه تهاجمی حاضر است و فعالیت های فرهنگی ایرانی در این رقابت بین المللی نابرابر و اصلا غیرقابل محاسبه؟واضحترش میکنیم: چرا باید در مورد کودکان آلوده شده به گازهای سمی در فلوجه در جریان جنگ امریکا تنها مستند موجود یک مستند ایتالیایی باشد و ایرانیها همچنان در حال مستندسازی از طبیعت شمال و جنوب و غرب کشور؟ در مورد «رابرت بیلز» جنایات آمریکا در افغانستان فیلم ایرانی ساخته نمیشود وچرا در بازنمایی تاریخ استعمار آفریقایی ها توسط اروپاییان، کشتار سرخپوستان بومی آمریکا و ... هیچ اثر ایرانی قابل دفاعی موجود نیست؟ و چرا تنها مستند برجسته از فرهنگ مردمی در بیداری اسلامی در مصر باید از شبکه «من و تو» پخش شود؟
***
چه اتفاقی افتاده است؟ بودجه و امکانات فرهنگی فراهم بوده است. اگر حمایت دولت در کار نباشد حمایت های حکومتی پشت ماجراست. زمینههای اجتماعی برای ساخت آثار ضدآمریکایی نیز فراهم بوده است؛ اما این اتفاق حتی در سطحی خرد نیز انجام نمیشود. یعنی نه تنها مهمترین جریانهای فرهنگی کشور مثل جشنواره فیلم فجر، نمایشهای به روی سن رفته در تئاتر شهر، آلبومهای موسیقی پرتیتراژ و... از نبرد فرهنگی با آمریکا در طول این سالها خالی بوده است بلکه حتی جریان حاشیهای و مستقل ضدآمریکایی و قابل اعتنائی در کنار جریان اصلی فرهنگی کشور شکل نگرفته است شاید برای اینکه متوجه شویم که چه اتفاقی در این چهل سال رخ داده است بهتر است که نگاهی موردی به دهههای مختلف و موقعیت های متنوع انقلاب بیندازیم و یک تبارشناسی دقیق از جامعه و فرهنگ ایرانی به نگارش درآوریم؛ اما در فرصتی مجمل به نظر میرسد که در دوره متفاوت زندگی ایرانی ها بعد از انقلاب بتوان دو عامل متفاوت زیر که در اقشار اجتماعی مختلفی موثر بوده است را در این ماجرای تلخ سهیم دانست
الف) جمهوری اسلامی کافی است؛ ساختارها به جای مردم
با وقوع اتفاقی زیروزبر کن در سال ۵۷ و تغییر تقریبا تمام مناسبات میان حاکمیت و مردم در ابتدای انقلاب اسلامی ایران که خیلی زود به جنگی همه جانبه نیز کشیده شد و تمام قوای حکومتی را به صورت کامل درگیر خود کرد؛ خیلی زود تلقی عمومی درباره هر نوع کار فرهنگی که نزدیک به دایره ایدئولوژیک حکومت باشد بر عهده گرفتن آن توسط حکومت و بازوهای وسیع فرهنگی و اجتماعی آن شد. حضور بی حد و حصر و کنترل نشده حکومت در تمام ابعاد زندگی ایرانیان در دوران انقلاب و جنگ که با نگاههای اغماضگونه چاره ای غیر از آن هم نبوده است کم کم این تلقی را در اذهان جا انداخت و تثبیت کرد که انقلاب کردهایم و حکومتی به نام جمهوری اسلامی ایران برپا کردهایم و دولت اسلامی تشکیل داده ایم و حال نوبت این ساختارهاست که وظایفی چون مبارزه با آمریکا در هر شکل و شمایلی را به عهده بگیرند. وظیفه ای که حکومت از ما میخواهد یعنی کوبیدن مشت به دهان آمریکا را با شرکت در راهپیماییها و انتخاباتهای مختلف را بر عهده خواهیم گرفت و بعد از آن نظاره گر حکومت خواهیم بود که چگونه با آمریکا خواهد جنگید. این روند خیلی زود منجر به خالی شدن مبارزه با آمریکا از حضور مردمانی شد که انگیزه های آنها برای ضدآمریکایی بودن روز به روز از کارکرد شهروند جمهوری اسلامی بودن خارج میشد.
به تدریج با تصدی گری دولت و حکومت در همه عرصههای آرمانی و به خصوص در مورد ما یعنی مبارزه با آمریکا تعریف یک آدم انقلابی با شهروند وظیفه مدار جمهوری اسلامی متفاوت شد و در تعریف جدید از شهروند جدید احساس تکلیفی برای این امر بدیهی که نشان دهیم چرا جلوی آمریکا ایستادهایم وجود نداشت. از در و دیوار تا تلویزیون و صحبت ناظم در ا بتدای برنامه صبحگاه پر بود از حرف زدن درباره اینکه آمریکا بد است و باید درمقابل آمریکا بایستیم. طبیعی است که شیوه دولتی و حکومتی این نوع مبارزه با آمریکا کم کم مثل هر امر فرهنگی دیگر که در فرمی ثابت و بی تغییر و دستوری قرار می گیرد خالی از خلاقیت میشود و به تکرار می افتد و حوصله سربرمیشود و دیگر جاذبه ای ندارد و به این ترتیب به راحتی کارکرد خود را ازدست میدهد. این حضور پررنگ دولتی و این احساس تکلیف دولت و نهادهای عمومی برای مداخله در هر امری که بوی مواجهه با آمریکا یا غرب از آن بلند شود در طول همه این سالها کار را سرانجام به جایی رسانده است که بخش بزرگی از جامعه فرهنگی به ویژه در دو دهه اول انقلاب احساس کردند که در این مورد وظیفه ای بر دوششان نیست و این چرخه ای است که به صورت مرتب تکرار میشود و آنچه در آن کشته میشود خلاقیت و جذابیت است. مردم احساس تکلیفی برای حضور در مبازه با آمریکا جز راهپیماییها نمیبییند و دولت هم که موقعیت را خالی میبیند دوباره پررنگ تر حاضر میشود و مردم بیشتر کناره میگیرد و نتیجه نهایی: فرهنگ و هنر و ادبیات ایرانی خالی از هر وجه آرمانی مبارزه با استکبار می شود و انبوهی از نمایشگاه ها و جشنوارهها و پلاکاردها و بیلبوردها و جزوههای دولتی جای مردمانی را میگیرد که قرار بود به دنیا بگویند چرا با استکبار آمکریا مخالفند.
ب) ایران کافی است؛ ذهن ایرانی کوچک و کوچک تر میشود
ویسنتون اسمیت، شخصیت اصلی رمان «۱۹۸۴» جورج اورول در بخشی از داستان در چنگ بازجوهایی قرار میگیرد که او را محاصره کردهاند. اسمیت وجود «برادر بزرگه» را منکر میشود. در رمان ۱۹۸۴، «برادر بزرگه» نماد و چهره ای است که به اشکال گوناگون، بر زندگی طبقات مختلف مردم، نظارت و کنترل دارد. تصویر چهره این مرد، در سرتاسر شهر روایت داستان نصب شدهاست و حس تحت کنترل و حمایت بودن را تلقین میکند. بازجوها به اسمیت اینگونه پاسخ میدهند: این خود تو هستی که نیستی.
«برادربزرگه» و دوستان و دشمنانش حالا در گوشهای از تاریخ به آرامی دفن شدهاند، اما شاید بهترین پاسخ به میل فراگیر دوران جدید؛ «به نفی آرمان و ایدئولوژی» دقیقا همانی باشد که بازجوها گفتند: این خود سوژه است که در یک زندگی بی آرمان عملا دیگر وجود ندارد. این خود تو هستی که دیگر وجود نداری.این زندگی خود توست که قربانی میشود.
دوره دوم فعالیت های فرهنگی پس از انقلاب در ایران با تغییری اساسی رخ می دهد. تلاش ویژه ای که در این دوره از سوی نخبگان و فعالین فرهنگی برای کوچک کردن ذهن ایرانی با محدود کردن آن به آنچه در داخل رخ می دهد صورت گرفت سرانجام در دهه ۹۰ شمسی با شعار مشهوری همچون «نه غزه نه لبنان؛ جانم فدای ایران» شکل رسمی به خود گرفت. رویه دیگر این شعار در معنایی کاملا آشکار به بیربط بودن نسبت آنچه آمریکا انجام می دهد و ایران برمیگشت. فارغ از ارزشیابی عقل سلیمی این رویکرد که در واقع بیاعتنایی کاملا مشخصی به خود منافع ملی ایرانی بود؛ چنین شعاری که طرفداران خاص خودش را در جامعه ایران پیدا کرده بود و به شیوههای مختلفی در جامعه بروز پیدا میکرد؛ تقلیل مسئله ذهن ایرانی به منحصرا آن چیزی بود که در داخل ایران میگذشت. یک بی آرمانی محض که پیوند ویژه آن با رویکرد تقدیس زندگی که به مدت دو دهه سینما و ادبیات و فرهنگ ایرانی را کاملا تسخیر کرده بود کاملا آشکار بود و نتیجهاش نابودی خود ایران و ایرانی بود.
فارغ از اینکه این رویکردِ بقاگرای تقدس زندگی، خود بزرگترین ایدئولوژی امروز بخش بزرگی از هنر و ادبیات و سینمای امروز ماست، آنچه این رویکرد را به شدت آسیبپذیر میکند و در مقابل تیغ تیز و تند پرسش، بیدفاع میسازد، ویژگی متناقضنمای این رویکرد است.نهایت سر سپردن به دیدگاهی که بر تقدس زندگی صرف پامیفشارد و از آن در مقابل کوچکترین تهدید از جانب قدرتهای متعالی و آرمانها و ایدئولوژیهایِ بزرگِ برهمزننده آسایش محافظت میکند، زندگی ملالآور و نظارتشدهای است که همه ما در آن بیدردانه و در امن و امان به طرز کسلکنندهای زیست خواهیم کرد.
این اتفاقی بود که برای فرهنگ ایرانی در دوره دوم فعالیتش در بعد از انقلاب رخ داد و طبیعی است که در تقاطع دو رویکرد تقدس زندگی و تقلیل ذهن ایرانی به داخل، جایی برای آرمانهای بزرگی مثل مبارزه با استکبار باقی نماند.