به نقل از سایت اخبار رسانه : خبرگزاری مهر – سرویس فرهنگ:
دهههای پایانی قرن بیستم واجد تحولاتی بود که توانست بسیاری از مفاهیم، محتواها، عرصههای آگاهی و فرهنگ بشری را در فرایندی آرام و عامهپسند تعین بخشد، ولی بعد از چند دهه به روشنی نتایج رادیکال و در عین حال فریبنده آن، در عرضههای مختلف فرهنگی و اجتماعی بروز پیدا کرد. تکقطبی شدن جهان در پایان قرن پیش و تسلط بیچون و چرای سرمایهداری متاخر با همبسته کردن قوای سیاسی و فرهنگی به وضعیتی منجر شد که در آن هرگونه نفی وضعیت موجود، از ابتدا فاجعه قلمداد میشد و تلاش هر سوژه یا کنشگری برای فراروی از آن، با برچسبهای ایدئولوژیکِ متحجر و حتی مجنون یا تروریست بودن مواجه میشد. از این رو آنچه در این بازه زمانی همواره و مکرراً به بازتولید آن پرداخته میشد، نوعی «امر محتوم» در نظر گرفته شده و روحیه تحولخواه یا رهاییخواه، از رهگذر یافتن «امر نو» با سرکوبی پنهان مواجه میشد.
یکی از کسانی که به طور مبسوط و تئوریک از این فقدان «امر نو» و انسداد راهی برای تحولخواهی و رهاییطلبی سخن گفت «آلن بدیو» فیلسوف معاصر فرانسوی بود. از نظر بدیو، این فقدان، یک فقدان جهانی است و به اقلیم خاصی منحصر نمیشود. فقدانی که پس از سیطره مطلقِ نئولیبرالیسم به یک «بیماری» فراگیر تبدیل شده و تمامی عرصههای حقیقت را مسموم کرده است: چرا که توانسته «سیاست» را به «مدیریت»، «علم» را به «تکنولوژی و گجت بازی»، «هنر» را به «امر دکوراتیو» و «عشق» را به «رابطه جنسی» تقلیل دهد. بنابراین طبق نظر بدیو این فقدان و بیبضاعتی در یافتن «امر نو»، مختص هیچ کشوری از جمله ایران نیست، اما میتوان گفت در وضعیت کنونی ما، این بیبضاعتی صورتی حاد و بارز پیدا کرده است و به مراتب رویتپذیرتر و برجستهتر شده است. دلایل این امر هم متنوع است ولی یکی از اصلیترین آنها به فقدان حوزه عمومی در جامعه ایرانی مرتبط است که در ادامه به آن اشارهای خواهد شد. پیش از آن باید فهم تحلیلیتر و دقیقتری از فقدان «امر نو» حاصل کرد.
فقدان «امر نو» را باید در ضمن و همراه مفهوم دیگر طرحشده توسط بدیو، یعنی «شور و شوق برای امر واقعی» درک کرد. بدیو در کتاب «قرن» خود که به فارسی هم ترجمه شده، «شور و شوق برای امر واقعی» را برگرفته از تلاشهایی میداند که در نیمه اول قرن بیستم برای رسیدن به «هسته سخت واقعیت» در گرفت؛ تلاشی حماسی که به عنوان مثال در سیاست از طریق «انقلاب اکتبر» و دیگر حوادث سالهای اولیه قرن بیستم، در علم با رسیدن به «نظریه فیزیک کوآنتوم» و در عرصه هنر با رجوع به کارهای ساختارشکنانه «دادائیستها» و «فتوریستها» و دیگر جریانات آوانگارد ابتدای قرن بیستم میتوان به آن اشاره کرد. اما «هسته سخت واقعیت» به تعبیری یعنی تلاش برای مواجه شدن با آن بخش از حیات که همواره زهر آن از طریق کاربرد ایدئولوژی و آگاهیهای کاذب و بتوارگی کالایی و ... گرفته میشود. از نظر وی این تقلا و شور و شوق برای امر واقعی در نیمه دوم قرن بیستم و مشخصاً با آغاز دهه ۸۰ رو به افول میگذارد و این لحظهای است که باعث شد قرن پرماجرای بیستم، بسیار زودتر از موعد تقویمیاش تمام شود و حتی نام دهههای این قرن از هویت تهی شوند. یعنی اگر ما مثلاً دهه ۶۰ را با شورشهای جوانان در اروپا و موسیقی «راک» و ... میشناسیم، یا دهه ۷۰ را با جنبش «پانکها» و موسیقی «هویمتال» و... به خاطر میآوریم، اما دهههای ۸۰ و۹۰ را نمیتوانیم با قطعیت دوران سیطره «چیز خاصی» بنامیم و جالب آنکه دهه اول قرن جدید (بیست و یکم) را حتی نمیتوانیم نامگذاری کنیم. بدین ترتیب، تحلیل بدیو اذعان میکند که از دهه ۸۰ به این سو شور و شوق برای کشف امر واقعی و نتیجتاً دستیابی به «امر نو» دچار افول چشمگیری شده است و این یعنی ماندن در شرایط ثابت و یکدستشده موجود، یعنی تن دادن به یکدستی و همسانسازی و از این نظر ورود به چارچوبی عام و تا حد زیادی تودهای.
از نظر بدیو «شور و شوق برای امر واقعی»، پیششرط تحقق «امر نو» است. به عبارتی هر کنش خلاقانه انقلابی در هر حوزهای در دهههای پیشین، از سیاست و فرهنگ و جامعه گرفته تا هنر و شعر و سینما و... ، به نوعی واجد شور و شوق برای امر واقعی و از این رو به شکلی انقلابی و پُر جوش و خروش، نشان از تقلا برای کشف «امر نو» و تغییر «وضع موجود» داشته است. وضع موجودی که اکنون با سیطره قواعد سرمایهداری متأخر، به «فُرمی نهایی» و از این نظر «بتواره» تبدیل شده و گویی هر کس از این قاعده تخطی کند، چیزی شبیه یک «تروریست» است؛ از تروریست سیاسی (القاعده و داعش) گرفته تا تروریست هنری (گرافیتیهای بنکسی و...) یا تروریست علمی/ آماری (ژولیت آسانژ و ادوارد اسنودن) و ... .
بدیو اذعان میکند که از دهه ۸۰ به این سو شور و شوق برای کشف امر واقعی و نتیجتاً دستیابی به «امر نو» دچار افول چشمگیری شده است و این یعنی ماندن در شرایط ثابت و یکدستشده موجود، یعنی تن دادن به یکدستی و همسانسازی و از این نظر ورود به چارچوبی عام و تا حد زیادی تودهای.
در چنین فضایی آنچه امکان رشد مییابد همان فقدان و بیبضاعتی از خلق «امر نو» است؛ بیبضاعتیای که از یک سو تلاش میکند خود را با شعارهای «تساهل»، «اعتدالگرایی»، «میانهروی» و ... بزک کنند تا از انگ تروریسم، تحجر یا ایدئولوژیک بودن رها شود، ولی در عوض با نوعی تن سپردن و پذیرفتن نقش خود در بازی در چارچوب قواعد موجود به «رویکردی توریستی» یا همان جریانهای «متوسطی» تبدیل شود که در آن توان و جسارت تن زدن از قاعده بازی وجود ندارد و کنشگران این جریانات باید به راحتی در مقابل دستورالعملها گردن کج کنند و این معنایی جز پذیرش خویش به عنوان بخشی از «توده» ندارد! از سوی دیگر کسانی هم که ظاهراً میخواهند در برابر آگاهی کاذب کنونی گردنافراشته به نظر برسند، به جای بروز شور و شوق برای یافتن امر واقعی و خلق امر نو، در رویکردی مشابه به نوع دیگری از بازتولید وضع موجود و محافظهکاری ایدئولوژیک تن میدهند؛ رویکردی که همه تلاش آن نهایتاً دامن زدن به «ارزشها و اصول پیشین»، «نوستالژیهای بیرمق» و نوعی از «آرمانهای موروثی» است که شکلی کاملاً محافظهکارانه و تودهای به خود گرفته و ناتوان از خلق «امر نو» است. در هر دو صورت آنچه در این فضا بازتولید میشود کاذب و کهنه و تودهوار است.
متاسفانه باید گفت وضعیتی که در فضای فرهنگی امروز ایران به طور کلی، و رسانه در ایران به طور خاص، حاکم است، چنین وضعیتی است. هر چند ممکن است اهالی فرهنگ و رسانه و هنرمندان و سینماگران و... آثار مستقل زیادی با استاندارهای بالا و جهانی داشته باشیم، ولی فضای حاکم بر جامعه فرهنگی و هنری ما همان است که شرحش گذشت. در چنین شرایطی اهالی فرهنگ و رسانه و به طور ملموستری هنرمندان ما بدواً «شور و شوقی برای امر واقعی» ندارند، تا بعداً کار به تحلیل سویههای آسیبشناختی مفاهیم یا امور نویی که ارائه میدهند، برسد. در این وضعیت تودهوار، حتی اگر خود این چهرههای فرهنگی هنری و... بخواهند وضعیت موجود را به هر شکلی بشکنند، فضای هژمونیک و غالب، این اجازه را به آنها نمیدهد. در این فضا آنچه صراحتاً قابل ردیابی و اشاره است، نوعی «انفعال تودهوار» نسبت به وضع موجود است و همه آنچه در قالب اتفاقات فرهنگی و هنری و جشنهای اعطای نشان و جایزه و گردهماییها و جشنوارهها و فلان و بهمان دیده میشود کارکردی جز یک «دورهمی تودهوار» ندارد. به همین دلیل هم آثار و محصولات بهاصطلاح فرهنگی هنری ارائه شده در این دورهمیها که بر همان «انفعال تودهوار» شکل گرفته، هیچ پرسش و چالش جدیای طرح نمیکنند و کسی هم درباره این آثار تولیدشده، پرسش جدیای ندارد.
این دورهمیهای فرهنگی هنری و... چیزی جز «پاتوق»هایی نیستند که سودی دو طرفه را نصیب مخاطبان و نهادهای فرهنگی هنری و... میکنند؛ از یک طرف اعضا و طرفداران آنها دور هم جمع و سرگرم میشوند و از سوی دیگر هم نهادهای فرهنگی هنری از آن شلوغیها سود میبرند.
همچنین به خاطر این ویژگی است که محتوای این آثار به کسی یا جایی برنمیخورد، کسی از اثری تحت تاثیر قرار نمیگیرد و حتی بسیاری از آثار اساساً دیده نمیشوند تا بخواهند تاملبرانگیز یا تاثیرگذار باشند. به عبارتی، خیلی بعید است که حتی یک نفر از مخاطبان این اتفاقات و تولیدات و محصولات بهاصطلاح فرهنگی و هنری تا دو ساعت بعد از آن مواجه با آن اتفاقات/تولیدات/محصولات، تصویری از آنچه دیده است را در ذهن داشته باشد، یا حداکثر ۲۴ ساعت به آنچه دیده است فکر کند... . ولی جالب آن است که در حین ارائه همین اتفاقات/تولیدات/محصلات، همه همکاران و اعضای دورهمیها همدیگر را تشویق میکنند، به هم لبخند میزنند، عکس میگیرند، با هم خوش میگذرانند و مدام از یکدیگر تعریف کرده یا برای هم مراسم تقدیر برگزار میکنند. اینها اقتضائات همان «دورهمی»ها است و در واقع کارکردشان چیزی جز «دور هم جمع شدن برای نفسِ دور هم جمع شدن!» نیست. به دورهمیهای جشنواره ها،خیریهبازها، رپرها، گرافیتیکارها و محیطزیستیها و غیره نگاه کنید! یا مثلا دورهمی حقوق بشریها و مدافعان حقوق زنان و... . اینها بهاتفاق اشکال صریح دورهمیهای تودهواری است برای نفس دور هم جمع شدن.
در واقع این دورهمیهای فرهنگی هنری و... چیزی جز «پاتوق»هایی نیستند که سودی دو طرفه را نصیب مخاطبان و نهادهای فرهنگی هنری و... میکنند؛ از یک طرف اعضا و طرفداران آنها دور هم جمع و سرگرم میشوند و از سوی دیگر هم نهادهای فرهنگی هنری از آن شلوغیها سود میبرند. در حقیقت اگر منطق این درهمیها را پیگیری کنیم، به مسئله «فقدان حوزه عمومی» در ایران میرسیم؛ اینکه چون در جامعه ما جایی برای دور هم جمع شدن ِ بیبهانه وجود ندارد، حجم زیادی از جوانان و پسران و دختران بیبرنامه ناچارند به هر بهانهای برای دور هم جمع شدن متمسک شوند و فرقی هم نمیکند که آن بهانه نمایشگاه نقاشی و عکس و داستانخوانی و شعرخوانی باشد، یا جشنواره فیلم و تئاتر و بزرگداشت فلان یا بهمان چهره هنری در این پارک و آن کافه و کلوپ.
بر مبنای همین منطق است که میبینید با وجود تجربیات پردامنه سیاسی و اجتماعی در طی نیم قرن گذشته، هنوز هیچ یک از عرصههای هنر ما بازنمایی درخوری درباره دوران انقلاب یا کشمکشهای اجتماعی و سیاسی بعد از جنگ و دوران موسوم به سازندگی و اصلاحات و غیره و یا حتی تجربههای متأخر در خصوص وجود فقر و تبعیض و فساد و فاصله طبقاتی وحشتناک و ... در جامعه ایرانی ندارد، اما به جای اینها تا جا داشته است عرصههای مختلف فرهنگ و هنر ما پر شده از شاعر و رماننویس و بازیگر و موزیسین و عکاس و نقاش و فیلمساز و ... با آثاری بینهایت سطحی و دمدستی درباره تجربیات سخیف روزمره و چیدن میز شام با دو شمع روشن و باریدن باران در فنجان چای و صدای ناودان و علاقه به تیم منچستریونایتد و رستوانگردی و کافهنشینی و سیگار کشیدن و چه و چه.
همه آنچه در قالب اتفاقات فرهنگی و هنری و جشنهای اعطای نشان و جایزه و گردهماییها و جشنوارهها و فلان و بهمان دیده میشود کارکردی جز یک «دورهمی تودهوار» ندارد. به همین دلیل هم آثار و محصولات بهاصطلاح فرهنگی هنری ارائه شده در این دورهمیها که بر همان «انفعال تودهوار» شکل گرفته، هیچ پرسش و چالش جدیای طرح نمیکنند و کسی هم درباره این آثار تولیدشده، پرسش جدیای ندارد.
در این شرایط هم هیچ بعید نیست که فضای ادبیات ما پر شود از شاعرانی که استفاده از الفاظ رکیک را با «آوانگاردیسم شعری» اشتباه گرفتهاند یا داستاننویسانی که بدون هیچ تجربه زیسته از رنج در جهانی که به قول لوکاچ «خدا آن را ساخته و بعد ترکش کرده است» و «رمان قرار است حماسه این جهان را روایت کند»، با رفتن به چند جلسه کلاس فرم و تکنیک و آموزش زاویه دید و پیرنگ در فلان کارگاه داستاننویسی، متنهایی درباره زندگی روزمره مینویسند و با تقلیل دادن رماننویسی به تکنیکهای محض نوشتاری، این گونه هنری ادبی شکوهمند را به ابتذال و انفعالی باورنکردنی کشاندهاند. در تئاتر و نقاشی و موسیقی و ... هم وضع به همین منوال است و به طور کلی میتوان گفت در غیاب محتواهای حقیقیای که باید با رسوب تجاربِ واقعی انسانهای واقعی و طی فرایند مواجهه با زخمهای وضعیت، ساخته و پرداخته شوند، آنچه فضای کنونی هنر ما را بیش از هر چیزی تعین بخشیده، نوعی از مناسبات اقتصادی معمولاً ناپاک و روانشناسی مبتذلی است که نه تنها کارکردی برای بهتر شدن وضعیت ندارند، بلکه به افت شرایط قبلاً موجود فرهنگی هم انجامیده و لااقل در بهترین حالتش در حکم درجا زدن بوده است.
بدین ترتیب اگر بر مبنای نظریه «صنعت فرهنگسازی» این شرایط را بدلی کج و معوج از فرهنگسازی هژمونیک و ایدئولوژیک دیکته شده توسط جهان سرمایهداری با مختصات یکدستساز و از خود بیگانهکننده ندانیم و ننامیم، در عادیترین حالت باید از این دورهمیهای تکرارشونده و بازتولید کننده وضعیت موجود، به عنوان ابزارهای فرهنگ، هنر و رسانه تودهساز یاد کنیم که با پذیرش و گردن کج کردن در قبال آنچه هست، فاقد هر گونه انگیزه و شور و شوقی برای یافتن «هسته سخت واقعیت» یا «امر نو» بوده است؛ یک دورهمی خنثی، بدون هر نوع تعلقخاطر به یک سنت فکری یا گرایش اجتماعی سیاسی جدی، در دورانی که برای بشریت پر از درد و رنج و تبعیض بوده است و به همین دلیل پر از انگیزه جدی برای نیل به «فعالیت»، به جای غرق شدن در «انفعال».
نوشته حاضر بازخوانی یک سخنرانی مهم است که در سال ۹۲ توسط یک پژوهشگر عرصههای فرهنگ و سیاست در یکی از گالریهای تهران ایراد شده؛ محتوای محوری موجود در این نوشته متعلق به آن پژوهشگر است و نگارنده صرفاً به بازخوانی آن سخنان پرداخته است.