به نقل از سایت اخبار رسانه : خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ؛ مریم اسدی جعفری
اول: مرور خاطرات
«سلام و درود بر شما»... «به شدت سپاسگزار»... «کماکان در خدمت شما هستم»... وقتی ایمیلها و پیامهای ارسال شده از «احد گودرزیانی» را مرور میکنم، حول همین جملات کوتاه و امیدبخش میچرخد. از این پس کارم میشود، مرور همین پیامها. هیچگاه دوست ندارم، صفت «مرحوم» یا «زندهیاد» را پیش از نامش بگذارم. شمارهاش را پاک نخواهم کرد… حتی پیامهایش را… پیامهایی که از آن جمعه، دیگر دیده نشدند. یلدای بیاحد… مگر میشود از این به بعد، یلدا بیاید و به یاد «احد» نیفتم!. هر روز، صفحه گوشی را نگاه میکنم. آخرین پیامم، تیک آبی نخورده. صبح پنجشنبه، دلشوره گرفتم. زنگ زدم. چند ساعت بعد، پیامک داد. تشکر کرد و نوشت: «ممنون از احوالپرسی شما». مثل همیشه کوتاه…بیمارستان بود و خبر نداشتم...
«رئیس» صدایش میکردیم… نه تنها عاشق خانوادهاش بود، بلکه حرفه و رفقایش را هم دوست داشت و بدون هیچ چشمداشت، برایشان انرژی میگذاشت. گرچه سالیانِ سال، تجربه روزنامهنگاری داشت و با «کمان» قد کشیده بود، اما با راهاندازی سرویس انقلاب و دفاع مقدس خبرگزاری کتاب (ایبنا) در سال ۱۳۸۶، خود نیز تجربه جدیدی را آغاز کرد. با هم و در کنار هم تغییر کردیم، شکل گرفتیم، بزرگتر شدیم، نگاهمان به تاریخ، ادبیات و هنر جنگ تحمیلی، قوام یافت و به ایدههای نو در حوزه خبرنگاری ادبی جنگ رسیدیم. چراکه «احد» در عین جدیت در کار، شاگردانش را در ابراز عقیده، آزاد میگذاشت. در عین نظارت سختگیرانه بر سوژهها و انتشار مطالب، دست ما را برای پرداختن به موضوعات ساختارشکنانه در حوزه ادبیات جنگ، باز میگذاشت. در عین راهنمایی، هدایت و انتقال آموزههایش به ما، از تجربیات شاگردانش هم بهره میبُرد. اجازه داد، به جز مقوله ادبیات جنگ، وارد آسیبشناسی اجتماعی جنگ، واکاوی زوایای تاریخی و نظامی آن و تأثیر جنگ ۸ ساله بر هنر شویم. اگر دیدگاهی مخالف او داشتیم، فقط گوش شنوا بود. آنقدر صبر میکرد تا به مسیر و دیدگاه درست، دست پیدا کنیم. فقط تشویق میکرد و ذوقزده از اینکه شاگردانش، مطالب تازهای نوشتهاند: «درود بر شما. هر بار مطالب شما را میخوانم، خستگی از تنم درمیرود…» مگر میشود، این انگیزهها را دید و ننوشت… «احد گودرزیانی» کولهباری از تجربه و تخصص در زمینه خبرنگاری ادبی دفاع مقدس داشت که هیچگاه، به آن توجه نشد. حتی در زندگینامه کاری او، اشارهای به این موضوع نشده و شاید این کار – حتی از نگارش کتاب هم- برای او لذت بیشتری داشت.
تمام روز در حوزه هنری، مشغول پژوهش و جمعآوری اطلاعات و تدوین کتاب بود. اما عصر هر روز که پا به تحریریه میگذاشت، پُر از انرژی و لبخند بود. گویا روزش، دوباره آغاز شده. «رئیس» سه دنیا را در میان زندگیاش پیش میبُرد. دنیای پژوهش، دنیای خبرنگاری و دنیای تدوین کتاب. و بیشک، هر سه را به بهترین نحو ممکن مدیریت میکرد. او در دنیای پژوهش و تدوین کتاب انقلاب و جنگ، چندین عنوان اثر به یادگار گذاشت و در دنیای خبرنگاری، ۶ خبرنگار حرفهای حوزه کتاب دفاع مقدس را پرورش داد، نگاه به روزنامهنگاری ادبی جنگ را متحول کرد و آرشیو پربار سایت تاریخ شفاهی را ماندگار کرد.
طبقه سوم حوزه هنری. کنار آسانسور. اولین در، سمت چپ. مدتی آنجا مشغول جمعآوری منابع عربی مرتبط با جنگ ایران و عراق بود. هر کاری را با علاقه کامل، به سرانجام میرساند. در اوج ناامیدی، امید خود را حفظ میکرد و در عمق ناراحتی، چیزی بروز نمیداد. در زمانهای که نوشتن کتاب درباره انقلاب و جنگ، ویرینی شده برای بهتر دیده شدن!، او مینوشت تا واقعیت تاریخ بماند و حفظ شود.
«احد گودرزیانی» آئینه تمامنمای یک انسان مؤمن، عالِم و متعهد بود. وقتی اواخر سال ۱۳۹۰، سرویس انقلاب و دفاع مقدس ایبنا دلایلی رو به تزلزل گذاشت، «رییس» میگفت: «هیچکس جای ما را نخواهد گرفت و مسیری که رفتیم را طی نخواهد کرد. در اوج بروید و جای دیگر، همین مسیر را مجدد بسازید». خودش هم در اوج خداحافظی کرد. ولی ما شاگردانش، او را رها نکردیم و در ماهنامه «همشهری پایداری» و سایت تاریخ شفاهی، شانه به شانه او ادامه دادیم. حتی سایتی با نام «کمان نیوز» با همفکری هم عَلَم کردیم که به خاطر عدم حمایت، روی زمین ماند… همه آرزوهایمان، روی زمین ماند… ولی باز هم هر بار، سراغش را میگرفت و میگفت: «خودشان باید بیایند سراغمان. صبر میکنیم…بالاخره یک روز میفهمند، ما در ایبنا چه کردیم…» صبر… صبر… «رئیس» آدم صبوری بود. اکنون که نزدیک به ۸ سال از انحلال سرویس دفاع مقدس ایبنا میگذرد، حرف «رئیس» درست از آب درآمد. هیچ سرویس خبری – آنچنان که باید- به صورت تخصصی به ادبیات جنگ نمیپردازد و نویسندگان، هنوز هم سراغ بچههای ایبنا و «رئیس» را میگیرند.
«خداحافظی در اوج» را از او به یادگار دارم. وقتی در هر رسانهای مشغول به کار میشوم و بر سر دو راهی قرار میگیرم، از خودم میپرسم اگر «رئیس» در این موقعیت بود، باز هم برای جنگ مینوشت؟ برای همین است که با هیچکس مثل «احد گودرزیانی» همکاری نکردهایم؛ این حرف همه شاگردان اوست. همه چشم به دهان او دوخته بودیم تا مطلبی بخواهد و با تمام توان، برای «او» بنویسیم.
هیچگاه متوجه نشدم که چرا مصاحبههایش را به نام خودش منتشر نمیکرد. گاهی متن مصاحبه را من پیاده میکردم. میپرسیدم: «مصاحبه به این خوبی! چرا به نام خودتان منتشر نمیکنید؟» لبخند میزد و میگفت: «نیازی نیست…». برای همین، مصاحبههای زیادی، پس از «کمان» به نام او نمییابید. کاش حالا بودی تا علت این کار را دوباره و صدباره میپرسیدم. کاش حالا بودی تا بپرسم، دوست داشتی ما ادامه «کمان» باشیم؟ کاش حالا بودی تا برای صدمین بار، در مقابل تشویقهایت، سرم را پایین بگیرم و بگویم: «درس پس میدهم…» بیادعا و بیحاشیه بودی. ثابتقدم در تصمیمات و عقاید… در این لحظه، سرگردانم. سرگردان، میان کلمات… میان صفات… تا صفتی بیابم، برای توصیف «احد گودرزیانی» … یک سال گذشته و هنوز باورمان نشده… مگر میشود، غم فراغ چنین انسانی را تاب آورد… یکسال روز است، بین دو راهیام… آیا پس از «احد»، باز هم بنویسم؟...
دوم: دلنوشته
«احد گودرزیانی» از آن دسته آدمها بود که وقتی رفت، تازه بعضی از اطرافیانش، قدر و منزلت او را –چه دیر- شناختند. او آنقدر «بخشنده» بود که زندگی و دانش خود را وقف جهانی کرد که جوانیاش را در آن جا گذاشته بود.گذشتهای که باید با قلم و قدم بماند.گذشتهای مثل «جنگ» … مثل «دفاع» …
اولین روزی که او را در خبرگزاری کتاب ملاقات کردم، مردی سیوچند ساله با موهای مشکی بود. پُر از شور و شوق معلمی. به جنگ، نگاه دیگری داشت. میگفت ادبیات و هنر جنگ را درست به تصویر بکشید. شاید تصور هم نمیکردم، روزی درباره جنگ ایران و عراق بنویسم یا حتی علاقهای به این کار داشته باشم. اما معلمی نصیبم شد که شب و روزم را با جنگ، گره زد. او یادگار ایام خوش «کمان» بود و همیشه به آن افتخار میکرد. نگاه شعاری به جنگ نداشت. میخواست ببیند، جنگ ۸ ساله عراق علیه ایران، از نگاه بچههایی که طعم واقعی آن را نچشیدهاند، چگونه به تصور کشیده خواهد شد؟ او، ما را اینگونه بار آورده بود. همین که حالا هستیم… همین که قلممان نشان میدهد… قلم و قدمی که یادگار اوست… مثل یک پدر، قدم به قدم با ما بود تا جایی که چشم باز کردیم و خود را غرق در آرزوی جهانی بدون جنگ دیدیم. جهانی که پُر باشد از کتابهای خاطرات. خاطراتی برآمده از دلهای به دردآمده از جنگ… باشد تا تمام زمین، فرش شود با روایتهای ناگفته. تا دیگر جایی برای کوبیدن چکمه بر زمین باقی نماند… دنیا پُر شود از صدای موسیقی و تئاتر… صحنهای هنری که عمق تلخی جنگ را فریاد بزند… معلم ما… «احد» ما… این اواخر، موهایش ناگهانی سفید شد. کمتر حرف میزد اما لبخند رضایتش از نوشتههای ما، هنوز جاندار بود. «احد ما» … «احد»؛ مرد روزهای خوب رفت… هیچکس جای «نیمه پنهان ماه» را پُر نخواهد کرد… هیچکس جای «احد گودرزیانی» را پُر نخواهد کرد و ما شاگردانش، هیچگاه او و نگاهش را از یاد نخواهیم برد.